
به گزارش شهرآرانیوز؛ دعوت برای دیدار با تولیت آستان قدس رضوی ناگهانی است. وسط یک روز شلوغ کاری خرداد که زنگ تلفن بلند میشود، مخاطب پشت خط سلام و احوال پرسی خلاصهای میکند و میگوید: برای حضور در مراسم دیدار تولیت با مردم آماده هستید؟ همین اندازه کوتاه و منتظر پاسخ میماند.
-- بازدید سرزده؟ این سؤال را ناغافل میپرسم. انگار متوجه این پرسش نیست و نمیشود. حرف خودش را ادامه میدهد و میگوید: فردا ساعت ۱۰ صبح، صحن بعثت منتظریم و تماس قطع میشود. دعوت بازهم غافلگیرکننده و ناگهانی است. اما من به فال نیک میگیرم همه چیز را و بیشتر از همه این دعوت را در چهارشنبه و روز زیارتی حضرت. تجربه همراهی با حجت الاسلام والمسلمین احمد مروی را چندبار دیگر هم داشتهام، آن هم خارج از محدوده حرم مطهر امام هشتم (ع)؛ نشان به این نشان که در یکی دو سال گذشته او شب یلدایش را با بچههای قدونیم قد آسایشگاه شهید فیاض بخش سر کرد.
تأکید حاج آقا بر نکتهای با این مضمون که اجر و پاداش آنهایی که بر سر کودک یتیم دست میکشند بی حساب وکتاب است، هنوز توی گوشم زنگ میزند و دیدار بعدی بازهم ناگهانی جفت وجور شد و قرعه به نام ما افتاد تا در کوچه پس کوچههای یکی از محلههای شهر همراهش باشیم. با دوسه پسربچه خردسال و بازیگوش که خانواده نداشتند، اما تکیه گاه امن و محکمی پیدا کرده بودند و شادیهای دنیایشان را زیر سقفی برده بودند که کوچک بود، اما پدر و مادرشان دل بزرگ بودند و در خانهای اجارهای و کوچک، پذیرای سه فرزندخوانده. حالا قطعا چهارشنبه ویژه و حال خوب کنی خواهد بود. حساب وکتاب این خانه با همه جای دنیا فرق دارد.
هنوز دقیق کم وکیف برنامه دیدارهای مردمی تولیت آستان قدس رضوی را نمیدانم. اما برخی چیزها را میتوانم حدس بزنم؛ اینکه این دیدارها باید تا اذان ظهر تمام شود. روحیه مردمی بودن، اطرافیان به ویژه در حوزههای خدماتی آستان قدس را عادت داده است که این رویه را تمرین کنند و از خاطر نبرند. حاج آقا در هر فرصتی که فراهم میشود، این نکتهها را گوشزد میکند: «راه مجاهدت باز است و راه خدمت کردن هم. هرکه در هر جایی هست، میتواند بهترین خدمتها را بکند و خدمت خالصانه هیچ وقت از چشم خدا پنهان نمیماند. خودش اجر و مزدش را بی حساب وکتاب میدهد و شما فقط نیت کنید و بعد هم تلاش».
قرار دیدار مردمی امروز به قول من «بعثت» است؛ یک صحن دنج و جمع وجور درکنار صحن بزرگ آزادی. در هم تنیدگی قشنگی در صحن به صحن است؛ از تاریخ و جغرافیای آدمها گرفته تا زیبایی، دوست داشتن و عشق و عشق و عشق که موج میخورد و دل میبرد. حتما همه آنهایی که برای قرار امروزشان با تولیت گذرشان افتاده است حرم، حال خوشی دارند.
«بعثت» خیلی دورتر از آن مسیر ورودیام به حرم مطهر است. راه را پیاده گز میکنم و بیشتر برای تماشا کردن محیط اطراف. اما به چشم بر هم زدنی به محل اعلام شده میرسم. اتاق شماره ۱۰۴ خیلی سرراست است. همه چیز با یک سلام واحوال پرسی ساده و معرفی کوتاه شروع میشود. در اتاق ورودی، جمعیتی از زن و مرد برای دیدار نشستهاند و منتظرند. خیلی دلم میخواهد بدانم هرکدام به چه منظور اینجایند.
برخی هایشان چهرههای آفتاب خورده دارند؛ روستایی و ساده و بی غل وغش.
خیلی هایشان این دعوت ناگهانی را باور نمیکنند و به خیالشان یک شوخی است. مثل آن زن که دغدغه برگشت به خانه را دارد. چند بچه معلول را منزل گذاشته و وقتی برای این دیدار خالی کرده است. هراس و اشتیاق را با هم دارد. میخندد و میگوید: چند روز پیش از آستان قدس زنگ زدند و گفتند فلان روز میتوانم با حاج آقا حرف بزنم، اما باورم نشد. اولش فکر میکردم سرکاری است و کسی قصد اذیت کردنمان را دارد تااینکه دوباره زنگ زدند و برای وقت ملاقات یادآوری کردند.
انگار این بار حجت بر او تمام شده بود، اما شک و دودلی هنوز در حرف هایش هست. همان طور بی تکلف و ساده صحبتش را ادامه میدهد: «من جور دیگری شنیده بودم؛ اینکه راحت نمیشود هیچ مسئولی را پیدا کرد، چه برسد به اینکه بخواهم با تولیت حرف بزنم. ما در حد اینها نیستیم و خودمان هم باور کردهایم. به نظر شما حالا میتوانیم حاج آقا را ببینیم؟».
اتاق پر از آدم است. اشارهای کوتاه به آن سمت میکنم و میگویم ببینید همه مثل شما هستند. خودم از حاضرجوابیام تعجب میکنم.
دوست دارم ادامه ماجرا را از زبان خودش بفهمم: «سه فرزند نابینا و کم بینا دارم. دختر بزرگم کم بیناست و احتیاج به عمل ستون فقرات دارد و تجویز پزشک این است که زود بجنبیم؛ وگرنه خیلی دیر میشود. از این حرف دکتر ترسیدم که خدای نکرده اتفاقی برایش بیفتد. چهل ودوساله است و اگر نتواند راه برود، اوضاع وخیمتر میشود. دستور دکترش را بردم بیمارستان. دلم نمیخواهد زمان را از دست بدهم. اما هزینهای که اعلام کردند، خیلی بالاست. چند تکه کوچک طلا برای فروش دارم و روی آن حساب کردم ولی پولی که برای درمان میخواهند، خیلی بیشتر است و هرچه فکر کردم، دیدم توانم به هزینه جراحی نمیرسد. ناامید شدم. میخواستم از ادامه درمان انصراف بدهم. برخی از آدمها را انگار خدا جلوی پای آدم میگذارد»
و بعد گوله گوله اشک روی چهره اش میسرد و پایین میآید:
«خانمی که خدا خیر دنیا و آخرت به او بدهد، مثل فرشتهای بود که خدا فرستاد؛ توی بیمارستان کنارم کشید و گفت: ناامید نشو و برو از امام رضا (ع) کمک بخواه و بعد توضیح داد و راهنماییام کرد که چه کار کنم. دروغ نباشد، روز اولی که برای زیارت آمدم، خیلی به حرف آن زن امید نداشتم. میدانید؛ به خیلیها رو انداخته بودم. تهش فقط خجالت برایم ماند. آدم دستش خالی باشد، خیلی بد است. خیلی. خدا هیچ کس را محتاج خلق نکند و دیگر دستم جلوی کسی پیش نمیرفت. آن روز هم رفتم به همان آدرسی که آن خانم توی بیمارستان داده بود و گفتم یک تیر توی تاریکی است و بازهم امید نداشتم. چند روز بعد زنگ زدند و حالا اینجایم. خودم هم باورم نمیشود».
نگاهم به پنجرههای قدی اتاق میافتد که رنگ قهوهای تیره پرده اش، هارمونی عجیبی با فضای اطراف دارد. صدای زمزمه و دعا از بیرون میریزد داخل اتاق. حال خوشی دارم. خودم حدس میزنم حس وحال آدمهای منتظر آنجا هم شباهت زیادی به حس خوب من دارد. بودن بین آدمهای آنجا را در این چهارشنبه زیارتی به فال نیک میگیرم. یک نفر که پوشش رسمی اش مشخص میکند از فعالان مجموعه آستان است، لیستی از میهمانان امروز به دستش است و من نفر آخری لیست هستم که با خودکار نوشته شده است.
راهنمایی میشوم به اتاق مجاور. هیچ سخت گیری برای بازرسی نیست و تعجب میکنم. اتاق کناری، هادی غلامی نشسته است؛ مدیر امور مجاورین بنیاد کرامت آستان قدس رضوی، و یکی دو نفر دیگر؛ البته محمدجواد مشهدی، عکاس آستان قدس رضوی، هم آشنا درمی آید و منتظر حضور تولیت است.
ضلع بالایی مجلس، صندلی تولیت گذاشته شده است و چند صندلی کنارش برای مراجعان است. قبلا از یکی از فعالان فرهنگی آستان قدس رضوی شنیدهام دیدارهای مردمی حاج آقا برمی گردد به همان ماههای اول انتصابش و حتی در زمان کرونا هم تعطیل نشد و بعدها از زبان دیگران زیاد شنیدم که برخی دیدارهای سرزده آنها از حاشیه شهر در سکوت خبری برگزار میشود و وقت وبی وقت در صحنهای مختلف حرم تکرار میشود و صندلی میگذارند بین جمع و هرکه حرفی داشته باشد، رودررو بیان میکند.
میدانستم که حوصله حاج آقا برای شنیدن و گوش دادن زیاد است. حالا فکر کنید این دیدار و قرار ملاقات برای سازمانها و مجموعههای خاص شهرمان باشد که محل اقامت و اسکان و افرادی خاص است؛ مثل بچههای بی سرپرست و روستاهای اطراف و برای گره گشایی از آدمهایی که زیر این آسمان جز خدا کسی را ندارند.
رو به محمدجواد مشهدی به شوخی میگویم چند تا عکس بگیرید، دستتان گرم شود و هنوز حرفم تمام نشده، حاج آقا از در وارد میشود و همه به احترام بلند میشوند. به تجربه میدانستم وقت شناس است. از روحانی جماعت هم همین انتظار میرود.
کنجکاوی نمیگذارد آرام بنشینم. با خودم میگویم اینجا حساب وکتاب همه چیز با خود امام رضاست و باز دلم غنج میرود که انتخاب شده این حضور هستم. با خودم چرتکه میاندازم: یعنی چند پرونده امروز به نتیجه میرسد؟ یعنی میشود پرونده من هم به امضا و تأیید شما برسد؟ حواس هیچ کدام از اطرافیان نیست ولی با هرعبارتی که روی برگه زیر دستم مینویسم، کیفم کوکتر میشود.
از همان استکان کوچکی که قاشق نقرهای داخلش، چشم نوازش کرده و مقابل حاج آقاست، برای من هم میگذارند و پروندهها یکی یکی باز میشود و چندتایی مربوط به اراضی و املاک و تعیین تکلیف اجاره هایشان است. تولیت یک به یک و باحوصله حرفها را گوش میدهد و مزاح میکند. بین آنها یکی به نظر میرسد از خدام باشد. او برای تخفیف گرفتن قبور حرف میزند.
تولیت میگوید از حالا خیلی زود است بروی سراغ مرگ و هر دو میخندند. گوشه پروندههای هرکدام چیزهایی یادداشت میشود. حالا نوبت مراجعان دیگر است که یک به یک وارد میشوند. فرصت ملاقات کوتاه است. باید نوبت به همه برسد، آن هم قبل از شروع اذان ظهر. بعضیها یک نفره وارد میشوند و بعضیها دونفره. غالبا دوست دارند جز شخص تولیت کسی حرف هایشان را نفهمد.
اما زندگی سخت، قرار را از برخیها گرفته است. زن بلندبلند حرف میزند. میگوید نمیدانم حق زدن این حرف را دارم یا نه، اما «زندگی کردن کنار یک جانباز اعصاب و روان طاقتم را طاق کرده است. خانه به دوشی و اجاره، امانم را بریده است. از پس هزینه تحصیل دخترم برنمی آیم». حجت الاسلام والمسلمین مروی مثل همیشه، با صبوری و دقت گوش میکند و بعد آرام دعایی میکند. زن با گفتن این عبارت آرامتر میشود: «اجر و عزت شما پیش خدا محفوظ است»؛ و بعد میگوید: ما به لطف حضرت دل گرمیم و به دعاهای شما.
معاون امور مجاورین بنیاد کرامت رضوی، دستور تولیت را برای پیگیری وضعیت اجاره محل سکونت زن و همچنین تأمین هزینه تحصیل دخترش یادداشت برمی دارد.
کسانی که برنامه را مدیریت میکنند، سعی میکنند وقت کشی نشود و نوبت به همه برسد.
حدسمان درباره کشاورز بودن پیرمرد سبزه رو درست درمی آید؛ اهل یکی از روستاهای اطراف مشهد است. حاج آقا را که میبیند، لبخند از محوطه صورتش بیرون میزند؛ کشدار و بلند و مظلومانه. معلوم است که خیلی از این فرصت به دست آمده خوشحال است. مبادی آداب و مقید به آداب و رسوم است. صندلی را پیش میکشد تا دختر جوان همراهش بنشیند و حاج آقا کارش را تحسین میکند؛ به ویژه وقتی که میفهمد دختر همراهش، عروس مرد است.
توی همان وقت کم حرفشان را میزنند و مقصودشان را میرسانند. دختر یک لیست دستش است از چیزهایی که برای عروسی اش لازم است و نمیتواند بخرد. انگار از ما خجالت میکشد و سرش را پایین میاندازد و آهسته میگوید وسعمان نمیرسد و همسرم کارگر است. چهار سال است منتظریم برویم زیر یک سقف ولی نمیشود که نمیشود.
حاج آقا لیست را از دست دختر میگیرد و نگاهی به آن انداخته، به مزاح میگوید: چاقو برای چه میخواهی اول زندگی، خطرناک است باباجان! و همه با هم میخندیم و حاج آقا زیر پرونده مینویسد به زودی جهیزیه آماده شود و پشت بندش تأکید هم میکند. پیرمرد دست به سینه میگذارد و بلندبلند در حق تولیت دعا میکند و او یک کلام میگوید: اینها لطف امام رضای رئوف است نه من.
خودکار را با احتیاط روی کاغذ میچرخانم. از اینکه کسی نمیبیند چه مینویسم، ذوق میکنم. حرفهای خصوصی نوشتن، لذت دارد. هر واژهای که مینویسم، بغض روی بغض توی گلویم مینشیند: «دور شما بگردم آقا! یعنی من را هم به خوبی همینها میبینید؟». یکی عطر هدیه میآورد و تقدیم میکند به حاج آقا. آشنا درمی آیند.
تولیت حال اخوی آنها را میپرسد و برای یکی از رفتگانشان طلب مغفرت میکند و بعد در عطر را باز میکند و روی لباس میزند و رو به جمع میگوید: این عطر سید معروف مشهد است. هدیه قشنگ حضرت در انتظار مراجعه کننده بعدی است؛ یک قاب بزرگ چوبی، پرچم حرم کاظمین میرسد به یکی از هیئتیهای مشهد که برای مراسم شهادت امام جواد (ع) سنگ تمام گذاشتند.
تولیت بلند میشود و درمیان صلوات پی درپی جمع، پرچم را میسپارد به دستهای او و میخواهد که در مدح و منقبت مراسم ائمه (ع) مراقبت بیشتری کنند که مبادا از مسیر اصلی دور بیفتند. بوسه بر پرچم کاظمین، سعادت دیگری است که نصیب او میشود. او هم خداحافظی میکند و میگوید از دعا فراموشمان نکنید. اینجا کنار امام رضا (ع) وقت اذان است و زمزمهها توی اتاق میپیچد. آخرین مراجعه کننده زنی است که همسرش بدهی مالی دارد و زندان است.
تصورمان این است کودکی که در آغوش دارد، نمیگذارد بیشتر از این حرفش را ادامه دهد، اما ارتعاش صدایش چیز دیگری میگوید. حالش را خوب میفهمم. گاه آن قدر زخم روی زخم مینشیند که آدم حال گپ زدن ندارد. حاج آقا چیزی مینویسد و تأکید میکند هرچه زودتر با ستاد دیه مذاکره و بدهی مالی همسر زن تسویه شود.
صدای اذان که بلند میشود، میروم گوشه صحن میایستم. اینجا باب میل همه است؛ چه برای زودرنجها و چه برای اشک بریزها و چه برای منزویها و خجالتیها و آنهایی که زبانشان به وقت حرف زدن به لکنت میافتد و برای همه به اندازه کافی جا هست. هیچ کس، هیچ کس از اینجا دست خالی بیرون نمیرود. حالا فکر کن چهارشنبه باشد و روز زیارتی آقا (ع).